ملورينملورين، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

عشق من و بابا

تولدت مبارك

روز 27 مرداد تولد دختر داييت ، تينا خانم گل گلاب بود ، دايي حسين همه رو دعوت كرد هم براي افطار و هم تولد تينا ، فقط دايي حسن نبود چون شيراز بود ، رفتيم و خيلي هم خوش گذشت و تينا ، علي ، هستي ، كيانا ،كارينا و آرشا كلي رقصيدن و بهشون خوش گذشت ، دايي حسين تو رو هم بغل كرد و كلي رقصيد و تو هم مي خنديدي دوست دارم عزيزم ، دوست دارم خيلي زياد اينم عكس به ترتيب : هستي ، علي ، تينا ، ملورين و كيانا ...
20 مهر 1390

5 ماهگي

عزيزم امروز چهارشنبه 20 مهر 1390 هست و الان كه دارم اين متن رو برات مي نويسم شما ماهگرد تولدت است و من سر كار هستم و دلم خيلي براي خنده‌هات و بازيهات تنگ شده ، بدون كه من و بابا خيلي دوست داريم و تمام تلاشمون رو براي اينكه تو آينده درخشاني داشته باشي انجام مي ديم ، راستي من امروز دلم براي عمه هات تنگ شده و يه حسي دارم و همچنين احساس مي كنم اونها هم دلشون براي ديدن تو تنگ شده . اينم چندتا عكس از دختر مثل گلم كه خيلي دوستش دارم   ...
20 مهر 1390

گوشواره

دايي حسن ، زن دايي فاطي ، علي ،هستي ، تينا و من روز 08/05/90 شما رو برديم درمانگاه كيمياگر پيش دكتر مجيدي و گوشات رو سوراخ كرد ، چند دقيقه‌اي گريه كردي و بعد خوابيدي و وقتي بيدار شدي ديگه احساس درد زياد نداشتي چون ناله نمي كردي ، يك جهت گوشواره ميخي با نگين سبز برات انداخت كه برا يادگاري نگهداشتم . اينم عكست با اون گوشواره ها البته دكتر مجيدي گفت كه يك هفته بعد گوشوارتو دربيارم و از گوشواره ديگري استفاده كنم كه اون كار رو هم انجام دادم ، موقع عوض كردن گوشوارت گريه كردي و ترسيدي اما فوري خوب شدي و بعد آماده شديم و رفتيم بيرون اينم عكساش   ...
19 مهر 1390

2 ماهگي

روز 20/04/90 بايد واكسن 2 ماهگيت رو مي‌زدي اما چون برنامه هماهنگ نشد ما ( يعني من و مادرجون و آقاجون ) شما رو روز 22/04/90 برديم درمانگاه فاطمه زهرا براي زدن واكسن ، بعد از اينكه روند رشد وزن و قدت رو چك كرد كه شكر خدا تو وضعيت بالاي نمودار رشد بودي ، ما رو فرستاد اتاق واكسن ، كه به محض اينكه واكسن به پاهات زد براي يك لحظه چنان گريه اي كردي كه ما تا اون وقت نديديه بوديم ، خيلي دلم سوخت كه نتونستم كاري برات بكنم اما وقتي برگشتيم خونه خيلي بهت رسيدم ، آقاجان از گريه تو بغض كرده بود و سريع شما رو برد تو حياط درمانگاه ، و تو با ديدن درختا خنديدي و ديگه گريه نكردي ، خيلي تب نكردي و فقط 2 روز پاي سمت راستت رو تكون نمي دادي قسمت جا...
19 مهر 1390

تولد آرين

ماه اول تولدت گذشت و تو هر روز بهتر از ديروز مي شدي ، خيلي از اقوام براي ديدنت آمدند و برات هديه آوردن ، خانواده پدرت كم كم خودشون رو براي آمدن يه فرشته كوچولي ديگه آماده مي كردن و اون هم آرين كوچولو بود كه بالاخره با يه تفاوت تقريباً 42 روزه در روز چهارشنبه 01/04/90 ساعت 19:30 در بيمارستان چمران به دنيا اومد كه تصادفاً  اقا و عمه اينا تازه اومده بودن خونه ما كه مجبور شدن برگردن ، رفتيم بيمارستان براي ديدن آرين و تو خونه پيش مادر جون موندي ،اونجا همش دلم براي تو تنگ مي شد .   اينم عكسي از آرين چند ساعت پس از تولد   اينم عكسايي كه وقتي رفتيم خونه عمو مهدي براي ديدنش گرفتيم &...
5 مهر 1390

بدون عنوان

روز دهم براي شام مهمون داشتيم و قرار شده بود كه شام رو عمه منير بياره ، قورمه سبزي ، فسنجون و سالاد و ژله و... درست كرده بودند كه خيلي هم خوب شده بود ، برات تشك و بالش هم درست كرده بودن كه پارچه روش POOH بود و به رنگ صورتي ، مادر جون برات لباس گرفته بود ، دايي حسن لباس ، يكي از زن عموهات بلوز شلوار ، بابات يه حوله كه خيلي قشنگ بود و با هم رفتيم از تيراژه خريديم ، خودم هم يه لباس قشنگ آبي رنگ از تيراژه برات گرفتم كه عكسشو مي زارم . با اينكه روزهاي قبل هم مي رفتي حمام اما به رسم قديم امروز روز حمام ده بود ، خيلي گفتيم و خنديديم و رقصيديم و خوش گذشت ،فقط جاي دايي حسينت خالي بود كه چون امتحان داشتن نيومدن   اينم عكس هد...
5 مهر 1390

نتيجه آزمايش قند

روز 31/1/90 صبح بود كه با بابات رفتيم بيمارستان صارم تا من جواب آزمايش قندم رو نشون دكتر شاه حسيني بدم ، اما تا اون جواب آزمايش رو ديد گفت قندم 5 تا بالاست و چون روزهاي آخر بارداريم هست بايد بستري بشم تا كنترل بشه ، من خيلي اصرار كردم كه اين اتفاق نيوفته اما چون اين بيمارستان خيلي به اين مسائل حساسه من رو بستري كرد و من چون تا حالا از خونه و بابات به اين صورت دور نبودم خيلي ناراحت شدم ، مادر جون و آقا جون هم نبودن ، ساعت 12 بستر شدم و تا ساعت 18 بابات پيشم بود ، وقتي داشت مي رفت خيلي گريه كردم و آخر وقت مادرجون اومد پيشم ، شب تا ساعت 1 گريه مي كردم و از داخل اتاق به اتوبان ستاري نگاه مي كردم كه خونمون اونجا است . فرداش به زور از خانم دكتر خو...
5 مهر 1390

هفته آخر

فقط يك هفته مونده بود تا تو بياي پيش ما ، انگار دلم خيلي برات تنگ شده بود ، روزها ميگذشت و من     كم كم كيف بيمارستان رو آماده كردم و تمام وسايلاي مورد نياز رو داخلش قرار دادم ، يه كيف وسايل و لباس جديد هم براي خودم آماده كردم كه موقع برگشت از بيمارستان استفاده كنم ،يه سري اقلام مورد نياز آشپزي هم آماده كردم كه اگر مهمون اومد و ديگران مجبور به پذيرايي شدن بهشون سخت نگذره ، راستش سعي مي كردم خودم رو مشغول كنم چون همش دل شوره داشتم ، فكر اينكه سلامت به دنيا بياي همش مشغولم مي كرد ، هر روز ميرفتم بيمارستان تا صداي قلبت رو بشنوم ، وقتي صداي قلبت مي آمد احساس آرامش داشتم ، بالاخره روز 19/02/90 رفتم بيمارستان و خ...
5 مهر 1390

انجام غربالگري تيروئيد

روز پنجم صبح تو رو با آقاجان و مادرجون برديم يه درمانگاه توي اكباتان تا تست تيروئيد ازت بگيرن ، تو خيلي دختر خوبي بودي ، وقتي خانم دكتر خواست از كف پات خون بگيره اصلاً گريه نكردي ولي من بجاي تو گريه كردم و وقتي مي ديم ناله مي كني بيشتر ناراحت مي شدم ، بعد هم آمديم بيمارستان صارم و تست شنوايي ازت گرفتن كه خدا رو شكر همش سالم بود  
5 مهر 1390

آمدن به خانه

روز دوم من بي صبرانه منتظر بودم كه بيام خونه ، عمه فاطمه ، عمه اشرف ، ريحانه ، زن عمو مريم ، آقا جون و مادر جون ، عمه زينت و...آمده بودند كه ما رو همراهي كنند، شما هم لباساي قشنگت رو پوشيده بودي و حمام هم برده بودنت ، بابات رفته بود دنبال خريدن گوسفند ، بالاخره ساعت 16:30 آمديم خونه گوسفند كشتن ، اسپند ريختن ، عمه منير شام آورده بود ، همه عمو‌ها و دايي‌هات هم آمدند و كلي برات هديه آوردن ، من كمي خسته شده بودم و احساس درد داشتم چون خوب نتونستم استراحت كنم اما از اينكه مي ديدم همه شاد و خوشحالن ، من هم شاد شدم اينم عكس از روز بازگشت به خونه       ...
5 مهر 1390
1